سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز و خنده ، جوک ، حکایت

طنز و خنده

بدین وسیله با نهایت تاثر و بدایت شادمانی درگذشت بهنگام و خجسته مرحوم مغفور جانعلی جفاپیشه را به اطلاع کلیه اقوام و دوستان و بستگان و وابستگان می رسانیم و به مناسبت این اتفاق میمون و فرخنده مجلس ترحیمی برگزار می گردد. حضور شما عزیزان موجب تألم روح آن عزیز از دست رفته و تمنای خاطر بازماندگان خواهد شد. لطفاً از آوردن هدیه و نصب پلاکارد خودداری نمایید.      

پذیرایی : ساعت : 8 تا 10 شب ( خانواده های جفاپیشه ، ستم منش و سایر دوستان)

آدرس : بلوار تیرانداز خیابان برانداز کوچه دست انداز منزل خاک انداز

 

هرجا چشمه ای بود شیرین ***** مردم و مور و ملخ گرد آیند.

 

تلفن درج آگهی : سه تا شیش پس و پیش

========================

 

جوک جدید

1- یه بار یه ترکه سوار تاکسی می شه راننده می گه : داداش دستت لای در نمونه. ترکه میاد ترییب رفاقت بذاره می گه سرت لای در نمونه.

2- به ترکه می گن با ارتش کوفه شعری بساز : می گه ارتش کوفه داری مثل گل بهاری ... وقتی که از راه میای شادی و شور می یاری.

3- یه بار یکی تلویزیون را روشن می کنه و می بینه شبکه اول قرآنه شبکه دوم قرآنه شبکه سوم قرآنه شبکه چهار و پنج هم قرآنه. میاد تلویزیونو می بوسه می ذاره بالای تاقچه.

4- یکی می خواد بره ولایت می ره ترمینال می بینه بلیط هزارتومنه. ترکه می گه : می شه با صد تومن یه کاریش کرد؟ یارو می گه باشه اشکالی نداره ولی این طوری باید تا مقصد دنبال اتوبوس بدوسی. ترکه قبول می کنه و تا مقصد دنبال اتوبوس می دوه وقتی اوتوبوس می رسه ترکه می ره راننده رو کتک می زنه. راننده می گه چرا می زنی؟ ترکه می گه : چرا هرچی داد زدم وسط راه وایسا پیاده شم نایستادی؟

5- یکی به دیگری می گه : آقا ببخشید شرمنده روم به دیوار روم سیاه گلاب به روتون اسم شما چیه؟ طرف می گه : این طور که شما می گید من گه هستم.

لطیفه

*** یه خواجه ای در مجلس حجاج بادی در می کنه. حجاج برای اینکه از خجالت درش بیارن می گن نمی خواد مالیات بدی یه خواسته بگو. در همین حین غلامی رو می بینن که می خوان بکشندش. خواجه تقاضای عفو او را می کنه. اونها هم قبول می کنند. غلام در همین حین خود را به پای او می اندازه و می گه قربون اونجاتون برم که آزادی خلق در گرو باد شماست.

*** یکی به دیگری گفت اسم تو کیست؟ گفت هیبت الله!!! طرف گفت : راست می گویی یا می خواهی ما را بترسانی.

 

حکایت

*** احمقی به عیادت بیماری رفته بود ، چون خواست برخیزد ، به کسان بیمار گفت : این مرتبه مثل آن بار نکنید که فلان مریض از شما فوت شد و مرا خبر نکنید که تشییع جنازه او کنم.

*** ناصرالدین شاه باری در حالی که لنگ گرانبهایی به خود بسته بود و به طرف حمام می رفت از دلقکش پرسید ارزش من چقدر است؟ گفت : ۱۰۰ ریال . ناصرالدین شاه گفت آخه احمق همین لنگی که پوشیدم صد ریال ارزش داره. دلقک گفت درسته قیمت لنگ شما را هم باهاش حساب کردم.

 

و تقدیم به شما :

 

ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی

چه  توفیقی  به  از  اینکه  خلقی  را  بخندانی

 

ممنون و منتظر نظراتتون هستم.