سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز و خنده ، جوک ، حکایت

طنز و خنده

نوروز رسید و کرد تحریک    تا بر تو نویسم عرض تبریک

اندوه غم از تو دور باشد     شادی و نشاط بر تو نزدیک

 

سلام ، حدود 5 ماه از ایجاد این وبلاگ می گذرد. خوشحالم اگه مطالبش تا اندازه ای دل شما را شاد کرده باشد. سال نو را به شما تبریک می گویم و آرزوی سالی توام با سلامتی و سرزندگی برای شما دارم. با تشکر     "سعید آرین" منتظر نظراتتون هستم.

 

اخبار

***  یک ایرانی مبتکر موفق به کشف قلیان بی سیم شد ! وی در گفتگو با خبرنگاران گفت : اگر مسئولان حمایتم کنند قلیان ماهواره ای و اعتباری هم می سازم!

***  کتاب فارسی مدارس بومی می شود :

در مشهد : آن مرد با شمع آمد.
در شیراز : آن مرد حال نداشت نیامد.
در زادگاه غضنفر : آن مرد بار برد.

در زاهدان : آن مرد کشته شد!
در قزوین : آن مرد با لبخند آمد!

 

حکایت و لطیفه

1- دزدی در شب مشغول باز کردن در همسایه ملانصرالدین بود. ملا بیدار می شود و می پرسد : تو این جا چه کار می کنی؟ دزد گفت : دارم دُهُل می زنم! ملا گفت : پس چرا صدای دهلت شنیده نمی شود؟ دزد جواب داد : صدای دهل من فردا شنیده می شود!!!

2- از ملا می پرسند علائم پیری چیست؟ می گوید : سه نشانه دارد ، اول وقتی بلند می شوی گویی خمیر ورز می دهی . دوم وقتی راه می روی گویی می رقصی و آخر موقعی که سرفه می کنی جای دیگری هم ادای سرفه ات را در می آورد!!!

3- شخصی به شکایت نزد ملا آمد و گفت : همسایه من به من گفته است که گُه نخور. ملا گفت : همسایه تو غلط کرده برو و بخور!

4- روزی حاکم ملا نصرالدین را احضار کرد . چون از دور پیدا شد حاکم به نوعی وانمود کرد که انگار او را نمی شناسد و چون به نزدیک او رسید حاکم گفت : ملانصرالدین تو بودی که می آمدی ؟ من فکر کردم که خری دارد می آید! ملانصرالدین گفت : جناب حاکم پیری است ، من هم از دور شما را می دیدم فکر کردم که آدمی آنجا نشسته!

5- یک بار پسر ملانصرالدین به پدرش گفت : پدر برایم لباسی بخر زیرا لباس من پاره شده است و برای زمستان لباس نیاز دارم. در همین موقع الاغ ملا هم شروع به عر عر کرد. ملا گفت : یکی یکی صحبت کنید تا من بفهمم!

6- روزی ملا از سر کوچه رد می شد بچه ها به دنبالش شروع به سؤال کردن و سر به سرگذاشتن او کردند. ملا که حوصله نداشت رو به آنها کرد و گفت : چرا دنبال من می آیید ؟ مگر نمی دانید سر کوچه حلوای نذری پخته اند و پخش می کنند؟ بچه ها فورا به طرف سر کوچه دویدند. ملا تنها ماند ، قدری که رفت گفت نکند واقعاً سر کوچه حلوا می دهند و ما نمی دانیم؟!!!

7- شبی ملا از شدت گرسنگی بیدار شده و به طرف آشپزخانه می رود. بعد از روشن کردن چراغ چند خرما بر می دارد متوجه می شود خرماها کرمو هستند. چراغ را خاموش می کند و مشغول خوردن خرماها می شود!!!

8- ملا در توالت از پسرش آفتابه را درخواست کرد ، پسرش با عجله اشتباهاً آب جوش داخل سماور را داخل آفتابه می ریزد و به دست ملا می رساند. ملا با خیال راحت از آب آفتابه استفاده می کند اما نشیمن گاهش شدیداً می سوزد. وقتی بیرون می آید به شدت پسر را به باد کتک می گیرد ، پسر در حالی که کتک می خورد زیر لب می گوید : بزن بزن می دانم کجایت می سوزد!

9- الاغ ملا بیش از حد تنبل بود. روزی ملا مقداری نشادر به تهی گاه او می ریزد. الاغ با سرعت هرچه تمام تر به طرف خانه می دود و ملانصرالدین را جا می گذارد. ملا کمی نشادر به خود می زند و قبل از الاغ به خانه می رسد و مدام دور خانه می چرخد. زنش گفت : چه کار می کنی مرد؟ ملا گفت : اگر می خواهی به من برسی باید کمی نشادر مصرف کنی!

10- روزی شخصی در حضور ملانصرالدین از او پرسید : نام زن شیطان کیست؟ ملا گفت نام او را بلند نمی توان گفت بیا جلو تا در گوشت بگویم! جوان جلو آمد و ملا در گوشش گفت آخه قُرمساق ! من از کجا بدونم نام زن شیطان کیه؟ جوان برگشت و در میان مردم نشست. مردم پرسیدند ملا در گوش تو چه گفت؟ جوان گفت : هرکس می خواهد بداند نزد ملا برود تا در گوشش بگوید!

 

داستان ضرب المثل : خر ِ ما از کُره گی دم نداشت!

شخصی خرش در میان گل گیر کرد. شخصی به کمک صاحب خر آمد و آنقدر دم خر را کشید تا دم خر کنده شد. صاحب الاغ با آن مرد دست به یقه شد و او را نزد قاضی برد. در دادگاه قاضی از مرد پرسید : آیا قبول داری که دم الاغ این آقا را کندی؟ آن مرد گفت : خیر قبول ندارم. قاضی به صاحب الاغ گفت : آیا می توانی ثابت کنی این آقا دم الاغ شما را کنده؟ صاحب الاغ گفت خیر. قاضی گفت : مگه اینجا مسخره بازیه؟ یا ثابت کن یا می اندازمت زندان!!! زود تصمیم بگیر!!!  عاقبت صاحب الاغ در تنگنا افتاد و گفت : اصلاً آقای قاضی می دانید؟ ، خر من از کرگی دم نداشت!

 

کارآگاه و دستیارش

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه‌های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می‌بینی؟ واتسون گفت: میلیونها ستاره می‌بینم. هلمز گفت: چه نتیجه می‌گیری؟ واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می‌گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره‌شناسی نتیجه می‌گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه می‌گیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد. شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: احمق  نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که: چادر ما را دزدیده و برده‌اند!!!!

جوک :

یه اردکه پاش گیر کرده بوده به در اتوبوس و اتوبوس هم داشته میرفته و اردکه میگفته : مگ مگ و مسافرها می گفتن : آمریکا

 

با تشکر فراوان از این که مطالبو خواندید منتظر نظراتتونم.