طنز و خنده ، جوک ، حکایت

طنز و حکایت

خنده آرام بخشی است که عوارض جانبی ندارد!

 

لطیفه و جوک

 

1-      یک روز یک نفر رفت دشتشویی و آفتابه را پاره کرد. پرسیدند چرا این کارو کردی. گفت : بی صاحب برای من ژشت می گیره!

2-   پیرزنی در اتوبوس گفت : نی نای نای نی نی نای نای . همه شروع کردند به دست زدن و همخوانی باهاش. یه دفعه پیرزن دندانشو از تو کیفش درآورد و گذاشت دندان و گفت : نیاوران نیگه دار!

4-   پدری کارنامه ی پسرش را دید که از 42 نفر چهل و یکم شده بود. دست به درگاه خدا برداشت و گفت : خدایا شکرت خنگ تر از پسر من هم تو این دنیا وجود داره!

5-   غضنفر ماه رمضان زولوبیا گرفته بود و گذاشت رو طاقچه و بعد مشغول نماز شد. یه دفعه متوجه شد پسرش سراغ زولوبیاها رفته. موقع قنوت گفت : ربنا آتنا فی الدنیا الحسنه ... کسی به زولوبیا دست نزنه!

6-   مردی بدهی و قرض زیاد داشت رفت ماشین مدل بالا خرید! زنش پرسید : آخه مرد با این وضعی که ما داریم چه وقت ماشین مدل بالا خریدن بود؟ مرد گفت : ماشینو خریدم تا سریع تر بتونم از دست طلبکارها فرار کنم!!!

7-   مردی به دوست خود اسب لاغری داد و گفت این اسب خیلی سریع و تند راه می رود. دوستش سوار اسب شد ولی بین راه اسب درگذشت(!!!) او هم نامه ای به دوستش نوشت و گفت : اسبی سریع تر از این ندیده بودم. فاصله دنیا و آخرت را در یک ساعت پیمود!!!

8-   در مراسم استیضاح مستر چرچیل یکی از نمایندگان زن مجلس گفت : آقای چرچیل من اگر زنتان بودم یک فنجان قهوه سمی بهتون می دادم! چرچیل هم گفت : من هم اگر شوهرتان بودم حتماً قهوه را می خوردم!!!

9-      کبریت سر خود را می خارونه آتش می گیره!

10-  مردی که در و پنجره می ساخت رفته بود خواستگاری، پدر عروس پرسید : آقا داماد چه کاره اند؟ داماد خواست کلاس بذاره گفت : من ویندوز نصب می کنم!!!

 

حکایت

 

1-   روزی ملانصرالدین پرندگان زیادی جمع کرد و آنها را برای فروش به بازار برد. در بازار ناگهان ملا گفت : کیش کیش ، همه ی پرندگان پریدند و فرار کردند. مردم که این صحنه را دیدند فکر کردند ملا معجزه ای آورده بنابراین همه به او گرویدند. پس از مدتی ملا بادی رها کرد همه از دور او پراکنده شدند. یک نفر به ملا گفت : ملا این چه کاری بود کردی؟ همه از دورت فرار کردند. ملا گفت : به جهنم که فرار کردند ، مریدی که با یه کیش بیاد با یه فیش می ره!!!

2-   ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.

3-   ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت : نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!

 

تشکر

 

با تشکر از اینکه مطلب رو خوندید منتظر نظرات انرژی زای شما هستم.

"سعید آرین"